💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
ساعت از هشت #شب گذشته و بوی قلیه #ماهی اتاق را پُر کرده بود که #مجید آمد. هر چند #مثل گذشته توان خرید انواع میوه و #خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از #شادی میدرخشید.
با لحن گرمش #حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته #گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که #خندیدم و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب #عاشقانه آغاز شده و هرچند ته #دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، #ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا #سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه #ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از #صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی #رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک #دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین #شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ #صحبت را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه #چشمانش از تعجب به #صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون #گندم، ولی دیدم دست #مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور #شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام #خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که #نگاهم کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) #شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم #بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" #ضربان قلبم بالا رفته و از بیم #برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای #تولد و #شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته #میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون #الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین #شیعه و سُنی راه بیندازم که به #پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری #خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد #مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش #خنده_ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با #هوشمندی جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی #دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفتم
نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند و دیگر برای برنامه #افطاری مسجد نمی ماند و به سرعت به خانه بر می گشت تا دور سفره #کوچک و عاشقانه مان با هم #افطار کنیم.
من هم لب به #آب نمی زدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم #باز کنیم که سرانجام #انتظارم به سررسید و مجید آمد. هرچند امسال مسیر #طولانی بندر عباس با اسکله #شهید_رجایی را طی نمی کرد و در مسجد کار ساده تری از #پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری #تند و سوزنده بود که وقتی به خانه باز می گشت، صورتش به #شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود.
شب نوزدهم ماه #رمضان از راه رسیده و می دانستم به #احترام عزای امام علی(ع)، پیراهن #مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. #رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان #خديجه حلوا آورده؟ و من همان طور که هسته خرما را در می آوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه #مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار می خواست به چیزی بهم بگه، ولی #نگفت.»
و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که #صورتش از لبخندی کمرنگ تر شد و به روی #خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچیده با مهربانی بی نظیرش #لقمه را تعارفم کرد و هم زمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم می خواسته برای مراسم احیا #دعوتت کنه!مراسم #مسجد ساعت ده شروع میشه»
و لقمه را از #دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید #چشمان مامان خدیجه، دقیقا همین بوده که اول از #هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه #گم شد.
با همه احترامی که برای مراسم #شیعیان در این شب ها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات #تلخ سال گذشته برایم زنده می شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل #شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، #نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار #خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهيم و محمد و عبدالله هریک به شکلی #آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پر پر شد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_دوم
نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حالا #بیشتر از تبلور عشقش به #درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به #یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:
«پارسال شب #یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت #مراسم پیاده روی #اربعین رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو #حسابی هوایی شدی!»
از #هوشمندی ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش #منتظر شد تا #ادامه دهم، ولی من هم #باورم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها #شوهر شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی #تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!»
و دل #مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل #شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با #صدایی شکسته تر #شهادت داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه من بی #سروپا هم یه روز برم؟!!!»
و حالا شده بود و به لطف #پروردگار حدود #پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا #کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم.
گاهی می ترسیدم که #خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی #میدیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر #زحمتی خودشان را میکشند و به عشق امام #حسین پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیراز خیل #کثیری از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق #دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق #کربلا!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊