💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_پنجم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم #رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش #بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.
چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با #شیطنت پرسید: "چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
"نه!" از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: "مگه #چِش بود؟" چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: "چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر #غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: "یعنی اینم مثل بقیه؟"
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: "خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: "عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..."
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی #خشمگین قطع کرد: "تا کی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!" حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار #منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: "یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!"
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آنکه بخواهم روی گونه ام #غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: "چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که #عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!"
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن #سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: "عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! #اختیار من و این بچه هام دست شماس."
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "خُب اینم دختره! دوست داره یخورده #ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: "شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو #اذیت میکنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: "مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت: "مامان! دیشب ساجده میگفت #ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام."
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: "قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!" سپس روی سخنش را به سمت #عبدالله کرد و ادامه داد: "عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!"
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به #خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا #گریه میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از #حسابهای_بانکی اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو #خفه کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم #خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به #شکوه نهادم: "من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!"
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن "یواشتر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: "عبدالله! به خدا #خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
"گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سر انگشتانم قطرات #اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: "عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این #پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای #بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!"
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: "الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن #عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: "تو دیگه این حرفو نزن! هرکی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد: "بقیه رو هم تو نمیپسندی!"
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: "الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن #بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به #دلت بشینه!"
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که #آه_بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: "من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه."
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: "الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو #آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد." دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره #تأکید کرد: "پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن "خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان #دریای_غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و #مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: "قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟" از کلام #مادرانه_اش، باز بغضی #مظلومانه در گلویم ته نشین شد.
کنار لعیا که دست از پاک کردن #ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز #غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: "هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به #خدا باشه!"
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: "ای کاش #لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم #متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟"
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: "نه مادرجون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی #بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: "الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد."
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر #بداخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا میکرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
ساعت از هشت #شب گذشته و بوی قلیه #ماهی اتاق را پُر کرده بود که #مجید آمد. هر چند #مثل گذشته توان خرید انواع میوه و #خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از #شادی میدرخشید.
با لحن گرمش #حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته #گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که #خندیدم و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب #عاشقانه آغاز شده و هرچند ته #دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، #ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا #سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه #ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از #صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی #رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک #دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین #شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ #صحبت را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه #چشمانش از تعجب به #صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون #گندم، ولی دیدم دست #مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور #شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام #خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که #نگاهم کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) #شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم #بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" #ضربان قلبم بالا رفته و از بیم #برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای #تولد و #شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته #میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون #الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین #شیعه و سُنی راه بیندازم که به #پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری #خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد #مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش #خنده_ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با #هوشمندی جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی #دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_نهم
از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم #مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم #میخندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در #دستش کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت #اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و #جواب داد: "نمیدونم، حرفی که نزد."
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش #غرق شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به #سمتم صورت چرخاند تا #سؤال کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!"
و در برابر نگاه #متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم #فکر میکردم این یک #ماهی که اومدیم تو این #خونه، شرایط زندگی تو #خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم #دعا و جشن و #عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه #مجلسی هست و تو هم خواه #ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!"
نمیدانستم چه میخواهد #بگوید و خبر نداشتم #حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به #پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از #چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم #بفهمد دیگر آنچنان #مخالفتی با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای #اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که #دلت میخواد با #امام حسین(ع) درد دل کنی؟"
و نمیدانم چرا #نگاه دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون #همیشه محرم #دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی #دل مرا بُرده باشد، #عشق امام حسین(ع) است و من هنوز هم #نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این #دنیا رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، #ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و #احساسش دست رد زدم: "نه!"
ولی #شاید او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در #جانم را #حس کرده بود که سنگینی #نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و #صدایش را شنیدم: "پس چرا اونشب که #داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان #خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن #کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه #اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا #شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و #کباب شدی؟"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهلم
#ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و #پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی #زمین نشستم، ولی جای #نشستن هم نبود که جمعیت مثل #سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و #سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از #ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش #دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه #دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت #بی_خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم #گریه می کردم.
دیگر #چشمانم جایی را نمی دید و هرجا سیل جمعیت مرا با خودش میبرد، می رفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها #خارج نشوم و به #مردها نخورم. حالا چشمه #اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم.
دیگر همه جا را از پشت پرده چند #لایه اشک های گرم و بی قرارم ، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، #ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بی اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین(ع) اینه؟»
و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و
مبهوتم را شنید و با لحنی #ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل(ع)!» پس #ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء #امام_حسین(ع) که این
چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی #شیعیان را به پایش دیده بودم، #صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداری ات بشم عباس!»
و با همان حال #خوشش رو به من کرد: شب و روز عاشورا، #حضرت_ابوالفضل(ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین(ع) بوده! تو خیمه گاه هم، #خيمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها #نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلابشی، اول حرم حضرت ابوالفضل رو می بینی...»
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر #فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه #روضه به گوشم میرسید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_پنجم (آخر)
از ترنم ترانه ای #لطیف چشمانم را میگشایم و #دختر نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و #پا می زند و لابد هوای آغوش #مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک #ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید #حوره_ای دیگر #عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه #خیمه_گاه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم.
رقیه را همچنان در #آغوشم نوازش میکنم و روی #ماهش را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون #گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس #سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول #محرم به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان #خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها #کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان #شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار #عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد.
هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم #اربعین امسال، رهسپار #کربلا شویم و از قافله #عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم.
#مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق #اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه #عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
پایان💐
#جان_شیعه_اهل_سنت
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊