💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
خود #آسید_احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. #عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و #عرقچینی ساده، #صمیمیتر از همیشه نگاهمان میکرد.
در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت #تقدیممان کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال #خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع #شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید #شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان #صبوری_ام را از کف داده بودم که عاجزانه #التماسش کردم: "حاج آقا! تو رو #خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!"
و هیچگاه #مستقیم نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش #پایین بود، با لحنی پدرانه #تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان #خدیجه هم رسید و با دیدن #آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در #آغوشم کشید که #غافلگیر شدم.
با هر دو دستش، #بدن لرزان از #ترسم را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، #آروم باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی #بی_رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا #مجید هم کنارش بنشیند.
مامان #خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی #خودش نشاند و سعی میکرد #تکیه_ام را به #پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
با اینکه از اهل #سنت بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری #حرمت قائل بودم که #حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا #اجر خیرخواهیمان #باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
"ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو #تخلیه کنیم. #مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو #امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه
زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان #عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی #بُریده به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای #سرش..."
مجید محو چشمان #عاشقم شده و بی آنکه #پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این #روزها را به چشم دیده و #میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از #رساله رنجهایم از #دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و #ناله زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی #ترسیدم، هول کردم، بچه ام از بین رفت، #دخترم از دستم رفت..."
و #شعله مصیبت از دست #دادن حوریه چنان آتشی به #دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق #قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر #باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل #بیقرارم کاری کند که تنها #عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در #آغوشم کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ #وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق #گریه، صادقانه گواهی میدادم:
"من #وهابی نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر #حمایت از شوهر شیعه ام این همه #عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من #وهابی نیستم..."
مامان #خدیجه به سر و #صورتم دست میکشید و چقدر #بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را #زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!"
تا سرانجام #پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در #آرامش آغوش مادرانه اش #اندکی آرام شدم که آسید احمد #صدایم کرد: "دخترم! اگه تا #امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از #امشب جات رو سرِ ماست!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_پنجم (آخر)
از ترنم ترانه ای #لطیف چشمانم را میگشایم و #دختر نازنینم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و #پا می زند و لابد هوای آغوش #مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک #ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید #حوره_ای دیگر #عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوريه #خیمه_گاه حسین، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم.
رقیه را همچنان در #آغوشم نوازش میکنم و روی #ماهش را می بوسم و می بریم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون #گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس #سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم از شب اول #محرم به عشق امام حسین ع لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان #خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها #کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا میدانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سنی همان می کند که با جان #شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار #عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد.
هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم #اربعین امسال، رهسپار #کربلا شویم و از قافله #عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم.
#مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق #اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه #عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
پایان💐
#جان_شیعه_اهل_سنت
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊