eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان پدر و عبدالله و بقیه و بالای مجید که از شدت بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..." سپس با چشمانی غرق اشک و که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش ، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) ؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا کرد. با چشمانی که از سرخ شده بود، به صورت از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!" مجید با چشمانی که جریان اشکش نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی ؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش میکشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس میکردم که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای بدل شده که در پهنه خشکش جز خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو نکنی؟ قول ندادی که در مورد آزاد باشه؟" و چون سکوت مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو ! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر برایش نمانده که قدمهای را روی میکشید و میرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با دستمال سفیدی که در دستم بود، و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد. حدود یک ماه و نیم از این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت ، چقدر به حس حضورش گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای من و میوه های بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه خلقی و تنگ که هر روز در وجودم بیشتر میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر سرِ ناسازگاری گذاشته که به یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه میشد و اشک شوق در چشمان با حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی و خودشیفته در خانه اش، دلم را میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، میکردم که به اراده پروردگارم باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حکم ، بند دلم پاره شد و با نفسی که به افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم کشید: "الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل اینکه نگاه برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم !!!" و دلش نیامد بیش از این به دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه از چشمان عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج را نشانم داد: "الهه جان! عزیزم! تو الان باید داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با اینکه از اهل بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری قائل بودم که از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا خیرخواهیمان نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم: "ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو کنیم. رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای ..." مجید محو چشمان شده و بی آنکه بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این را به چشم دیده و چه میگویم و من حوریه را در این فصل از رنجهایم از داده بودم که بغض کهنه ام شکست و زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ، هول کردم، بچه ام از بین رفت، از دستم رفت..." و مصیبت از دست حوریه چنان آتشی به زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل کاری کند که تنها نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ را از دامنم پاک کنم که میان هق هق ، صادقانه گواهی میدادم: "من نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر از شوهر شیعه ام این همه کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من نیستم..." مامان به سر و دست میکشید و چقدر مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آغوش مادرانه اش آرام شدم که آسید احمد کرد: "دخترم! اگه تا رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از جات رو سرِ ماست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊