💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_دوم
گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو #خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی #غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد:
"الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله #قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه #دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این #طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..."
و شاید نفسش بند آمد که #ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه #نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح #جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا #صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من #اشتباه کردم، من بهت خیلی #بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..."
و لابد گریه های #بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه #سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! #صدامو میشنوی؟" و آنقدر #عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد:
"الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن #گریه_هات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه #طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو #امید داشتم حال مامان خوب شه..."
و همین که نام #مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به #ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان #مجیدم چه کرد که #وحشت_زده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به #رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:
"الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا #اندوه از دست دادن مادر بود که دریای #صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و #مجید همچنان پشت درِ #بسته خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..."
و هنوز با همه #احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این #شاهد زجر کشیدنش باشم و میان #ناله_های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟"
و همین جواب #بیرحمانه_ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی #عاشقانه التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو #خدا آروم باش!" و میان #گریه_های بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن #مویه_های بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم #گریه میکرد.
چقدر برایم #سخت بود که در اوج #بی_پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه #پناه همه غمِ هایم بود و #صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه #غصه_هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به #آرامش برسم. چقدر به آهنگ #آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و #افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی #تنفرش خالی نشده و دل #رنجیده_ام به این آسانی حاضر به بخشیدن #گناه نابخشودنی اش نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
با اینکه از اهل #سنت بودم، برای جان جواد الائمه(ع) به قدری #حرمت قائل بودم که #حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا #اجر خیرخواهیمان #باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:
"ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو #تخلیه کنیم. #مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو #امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه
زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که میتوانست جان #عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفسهایی #بُریده به فدایش رفتم: "ولی همه سرمایه زندگیمون فدای #سرش..."
مجید محو چشمان #عاشقم شده و بی آنکه #پلکی بزند، تنها نگاهم میکرد که پا به پای من، همه این #روزها را به چشم دیده و #میفهمید چه میگویم و من حوریه را در این فصل از #رساله رنجهایم از #دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و #ناله زدم: "ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی #ترسیدم، هول کردم، بچه ام از بین رفت، #دخترم از دستم رفت..."
و #شعله مصیبت از دست #دادن حوریه چنان آتشی به #دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدتها بار دیگر از اعماق #قلبم ضجه زدم. مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر #باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمیتوانست برای دل #بیقرارم کاری کند که تنها #عاشقانه نگاهم میکرد. مامان خدیجه با هر دو دست در #آغوشم کشیده و هرچه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ #وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق #گریه، صادقانه گواهی میدادم:
"من #وهابی نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر #حمایت از شوهر شیعه ام این همه #عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من #وهابی نیستم..."
مامان #خدیجه به سر و #صورتم دست میکشید و چقدر #بوی مادرم را میداد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبتهای این مدت را #زار میزدم و او مدام زیر گوشم نجوا میکرد : "آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!"
تا سرانجام #پرنده دل بیقرارم دست از پر و بال زدن کشید و در #آرامش آغوش مادرانه اش #اندکی آرام شدم که آسید احمد #صدایم کرد: "دخترم! اگه تا #امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از #امشب جات رو سرِ ماست!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊