🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۶)
🔹راهِ خانه تا مدرسه #دور بود. با همسایهها پول جمع کردیم و برای بچههايمان سرویس گرفتیم. اصغر صبحها زودتر از همه راهی میشد و بعد از مدرسه #دیرتر از همه برمیگشت!!
🤔پیگیر شدم که چرا با بقیه نمیرود و برنمیگردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچههای #کوچک و کمبُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. #تشویقش کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها.
🎊عید همان سال برای او و برادرهایش سه جفت #کفشِ_نو خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ وقت کفشها را توی پایشان ندیديم. پاپیچ که میشدم فقط میخندیدند و از گفتن #طفره میرفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفشها قسمت کدام یک از بچههای فقیر محله شد...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوم
از قاطعیتی که بر آهنگ #کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم #ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت #التماسش کردم:
"خُب #سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به #نوریه نیفته که بخوای #اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جون الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه #سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد..."
و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "الهه! بس کن! جون خودت رو #قسم نخور! تو که میدونی چقدر #دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!"
از #بغض پیچیده در #غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و #سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: "الهه جان! به خدا همه دنیای من #تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات #انجام بدم!"
و در برابر سکوت #مظلومانه_ام، با حالتی منطقی ادامه داد: "فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به #بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ #فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید #وهابی شم، یعنی به اینکه من #سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا #میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که #وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه #دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!"
از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم #گَس شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به #بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان #ایجاد کرده بود، مجید را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: "الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!"
و چه #عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم #تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی اش را کرده بودم: "چی بگم #مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات #تنگ شده!"
با صدای بلند #خندید و هر چند خنده اش
بوی #غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ #همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای #دلتنگی برد: "الهه جان! چیزی کم و #کسر نداری؟ هرچی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به #دستت میرسونم."
و پیش از آنکه #پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به #دلش افتاده بود، پرسید: "راستی این چند #روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت #درد میکنه؟"
نمیخواستم از راه #دور جام نگرانی اش را #سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به #شب میرسانم و شبهایم با چه #عذابی سحر میشود که زیر #خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم #بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: "خدا رو شکر، حالم خوبه!"
در عوض، دل او هم #آنقدر عاشق الهه اش بود که به این #سادگی فریب خوش زبانی هایم را نخورَد و به #جبران رنجهایی که میکشم، #بهایی عاشقانه بپردازد: "میدونم خیلی #اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهلم
#ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و #پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی #زمین نشستم، ولی جای #نشستن هم نبود که جمعیت مثل #سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و #سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از #ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش #دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه #دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت #بی_خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم #گریه می کردم.
دیگر #چشمانم جایی را نمی دید و هرجا سیل جمعیت مرا با خودش میبرد، می رفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها #خارج نشوم و به #مردها نخورم. حالا چشمه #اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم.
دیگر همه جا را از پشت پرده چند #لایه اشک های گرم و بی قرارم ، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، #ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بی اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین(ع) اینه؟»
و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و
مبهوتم را شنید و با لحنی #ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل(ع)!» پس #ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء #امام_حسین(ع) که این
چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی #شیعیان را به پایش دیده بودم، #صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداری ات بشم عباس!»
و با همان حال #خوشش رو به من کرد: شب و روز عاشورا، #حضرت_ابوالفضل(ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین(ع) بوده! تو خیمه گاه هم، #خيمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها #نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلابشی، اول حرم حضرت ابوالفضل رو می بینی...»
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر #فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه #روضه به گوشم میرسید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊