eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عبدالله در در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به نهادم: "من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!" عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن "یواشتر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: "عبدالله! به خدا شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: "گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سر انگشتانم قطرات را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: "عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: "الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: "تو دیگه این حرفو نزن! هرکی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد: "بقیه رو هم تو نمیپسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: "الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: "من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: "الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد." دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره کرد: "پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن "خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: "قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟" از کلام ، باز بغضی در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: "هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به باشه!" لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: "ای کاش شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟" از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: "نه مادرجون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: "الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد." خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا میکرد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب ، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، زد و گفت: "الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: "خُب منم دوست دارم براتون بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون درست میکنه!" از آرزویم لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: "امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: "گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب ، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: "دست نزن! بذار الآن جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: "خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: "حالا کی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: "فردا." کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: "امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش جارو گم شده بود، ناله زدم: "دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را کرد، همانجا پای دیوار نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊