eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
792 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به شنیده میشد. گاهی صدای و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نمیکنه!" فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، کرد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب ، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه کار ساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، زد و گفت: "الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟" همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: "خُب منم دوست دارم براتون بچینم!" سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: "إن شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون درست میکنه!" از آرزویم لبخندی بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: "امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم..." و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: "گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن." هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب ، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: "دست نزن! بذار الآن جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: "خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: "حالا کی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: "فردا." کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم: "امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش جارو گم شده بود، ناله زدم: "دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را کرد، همانجا پای دیوار نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من که حالا با دیدن او تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم: "دروغگو... ... ازت بدم میاد..." و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: "برو گمشو! ازت ! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت..." همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هرچه میتوانم از مجید بگیرم و در برابر چشمان همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: "مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا این همه عذابم دادی؟!!!" لعیا که خیال میکرد زیر بار مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!" اشک در چشمان محمد و عبدالله شده، فریادهای ابراهیم گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه کوبیدم و جیغ کشیدم: "از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت ! برو بیرون!" و اینبار هجوم ضجه و بود که نفسهایم را به شماره انداخته و را به سینه ام میکوبید. مجید بی آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و بر سرم فریاد زد: "الهه! بس کن!" و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان خش افتاده بود، جیغ زدم: "این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد ، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغرب را خواندم و با یک بسته که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در بود. همانهایی که خود را میدانستند و گوش به فرمان آمریکا  و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای ، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و هم نداشتم که کلافه تلویزیون را کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور ، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. دختری همچون من که از روز ، رؤیای هدایت همسرش به مذهب را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه دست به دعا و برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را نکرده بودم. شعله زیر غذا را کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله را که از دستم گرفت، در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم." لبخندی زدم و با جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن ، از جا بلندم کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بعد از شام در ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شهادت امام حسین (ع)، مزاحم شب آرام یک نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا میکرد. کارم که در تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم قدر و خاطرات روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: "مجید جان! خُب چرا نمیری ؟ چرا نمیری امامزاده؟" به نشانه از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: "الهه جان! من که نمیاد این موقع شب تو رو بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم ، همین امام حسین (ع) از دستم شاکی میشه." نگاهم را به عمق با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با دادم: "مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه که هزار شب نمیشه!" و او برای اینکه را راحت کرده و وجدانم را از بین ببرد، جواب داد: "الهه جان! من همینجا پای هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!" سپس چشمانش رنگ به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: "الهه جان! تو غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به و اون فکر کن!" ولی خوب میدانستم اگر من نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در ، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، که دلم میخواست به آنچه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به اهل تسنن میکند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پدر دسته مبل را زیر درشت و استخوانی اش، میداد تا آتش خشمش را کند و حتماً در اندیشه آرام کردن دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان به جانم افتاده و قلبم طوری به افتاده بود که فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی تکانی بخورم که نوریه مقابلم و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!" نگاه به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان که میخواست هر آنچه از عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس." و پدر مثل اینکه فکری به رسیده باشد، نوریه را قرار داد: "من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که ! برای که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!" بهانه پدر گرچه به ظاهر را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که از روی اعتقادی قلبی و آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی ، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر هم دیگر جایی نداشته باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه میذارم!" نگاه من و مجید به یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات کنه و شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!" من هنوز در کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!" به پیراهنش انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس ، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را کنم و شاید باران الهه اش، آتش افتاده به جانش را کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه میکرد: "الهه، بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، عزیزم!" و هرچه ما به حال هم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن مجید راضی نمیشد که به ضرب سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این به ضرب باز شده و با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ رفته بود تا به وعده من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، نمیشد. پدر هم به قدری از مجید شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این میرسید. نماز را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..." و در این تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری." بغضی که از سر شب در سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟" و شاید میخواست بغض صدایش را که در جوابم لحظه ای شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من نیس..." و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید بگیری..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشی را قطع کردم که از شدت نفسم بند آمده و حالم به که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین مدام میلرزید و من دیگر برای حرف زدن نداشتم که گوشی را کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود احساس کنم که با این همه غم و غصه چه به کودکم میکنم و دست نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم عاشقانه ام با دل چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟" وحشتزده را زیر بالشت کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده احوالپرسی اش را دادم که روی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، رو بپرسم!" باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم شد و پرسید: "چرا میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی شدی!" سپس برق در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با نگاه اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم کرد: "الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم." و من دیگر نمیخواستم بمانم که دستش را محکم گرفتم و با معصومانه التماسش کردم: "نه، تنها نرو! تو رو دیگه تنهام نذار! منم باهات میام..." نمیتوانست کند چه بلایی به سرم آمده که این همه ترسیدم و با چشمانی که از حال و روزم به خون بود، نگاهم میکرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا به همراهی اش باشد و دست را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره زیر لبم شد. فریادهای گنگ و مبهم را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان خوردن نداشتم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه..." سرم را روی بالشت و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش گرفته است. سرم همچنان بود و نمیتوانستم را درک کنم و فقط دل حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: "بچه ام ؟" مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: "آره الهه جان!" سپس خونابه ، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته جراحت جانش را به نمایش گذاشت: "الهه! چه بلایی اُوردن؟" که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که را گرفته بود، گله کرد: "الهه! من فکر نمیکردم کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت نمیذاشتم! من رفتم تا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!" سپس با نگاه به پای چشمان افتاد و با صدایی سؤال کرد: "میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا رو از اون خونه بیارم بیرون؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سفره دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای ، کنار کاناپه نشسته و پا به پای غریبانه ام، بیصدا میکرد که سرِ درد دلم باز شد: "مجید! دلم خیلی ! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..." میدیدم که او هم از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند کند و باز با سکوت ، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم: "مجید! بخدا من نمیخواستم ازت شم، ولی بابا کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای رو نوشتم، هزار بار مُردم و شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..." و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. چشمانش از بارش بیقرار به رنگ در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: "الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..." نگفت که با این همه حالی، تسلیم مذهب اهل شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: "وقتی گوشی رو کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه سرت اومده که اینجوری بریدی..." و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به آمده که اینچنین بُریده بودم که باز گریه در گلویم شکست و با که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!" برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات که از زبانم میشنید، در مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از بی رحمی پدر و بی حیایی نوریه بیخبر بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊