💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_چهارم
لحنش آنچنان با صراحت و #صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس #امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان #برادر راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان #پذیرایی کرد.
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در #عوض پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا #بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، #مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصله مان از هم #زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان #شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به #خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم.
هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار #مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های #نخل_ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف #مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!"
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر #انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من #مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق #پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده."
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت #زندگی می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!"
کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که #توکلم به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به #ساحل_آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
سفره #غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای #بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای #مویه_های غریبانه ام، بیصدا #گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
"مجید! دلم خیلی #میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه #عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی #مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا #اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان #وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی #تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت..."
میدیدم که او هم #میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند #گریه کند و باز با سکوت #صبورانه_اش، برای شکوائیه های من آغوش باز کرده بود تا هرچه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال #عاشقانه بگذرم که هرچه بر سینه ام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگی ام زار میزدم:
"مجید! بخدا من نمیخواستم ازت #جدا شم، ولی بابا #مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای #طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و #زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد.
دیشب وقتی بابا #احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت #خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که #تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی..."
و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. #سفیدی چشمانش از بارش بیقرار #اشکهایش به رنگ #خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
"الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا #مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط #میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم..."
نگفت که با این همه #آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل #تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با #مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی #دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
"وقتی گوشی رو #خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی خوای #صدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم #متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشی ات خاموش بود و #جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم #زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه #بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی..."
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به #سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز #شیشه گریه در گلویم شکست و با #جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: "مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو از بین ببرم!"
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات #وحشتناکی که از زبانم میشنید، در #نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از #عمق بی رحمی پدر و بی حیایی #برادر نوریه بیخبر بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
به همین یک کلمه هم خون #غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از #خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا، به روح پدر و #مادرت قَسَمت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ #بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچه مون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!"
که سوزش سیلی امروز و #درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان #گریه شکایت کردم: "من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی باردارم! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه #سمتش نرو!"
انگشتان سرد و بی حسم را میان #حرارت دستانش فشار داد و با #عقده_ای که بر دلش سنگینی میکرد، #غیرتمندانه اعتراض کرد: "از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت #قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم #شکایت میکنم که زنم رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو از بین ببره..."
که من هم دستش را محکم گرفتم و با #لحنی عاجزانه تمنا کردم: "مجید! #التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی #بخدا میترسم!
جون الهه، جون #حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من #آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم..."
که نگاهش از این #همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی #مظلومانه سؤال کرد: "آخه چرا میخواست این بچه رو از #بین ببره؟ من بد بودم، من #کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل #معصوم چیه؟"
و باز از نام زشت #برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای #قصه را گفتم: "گناهش اینه که باباش تویی! #گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون #خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لب ایوان نشسته و #گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ #غروب روزهای آخر #خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در #خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و #مجید از هر بهاری #دلپذیرتر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، #بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و #پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.
هر چند #داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان #بی_قراری میکرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و #برکت شده بودیم که به #امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم #حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم.
به لطف نسخه های #حکیمانه مامان خدیجه و محبتهای #مادرانه_اش، وضع جسمی ام هم #حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و #شادابی_ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمیتوانست با دست راستش کار #سنگینی انجام دهد، ولی #جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد میکشید.
حالا یکی دو #روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر #مسجد، برایش کار #سبکی در نظر گرفته و از #صبح تا اذان مغرب #مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد #بتواند درصدی از #قرض آسید احمد را پس داده و ذره ای از #خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول #مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم #راضی نمیشد که هر روز به هر بهانه ای برایمان تحفه ای می آورد تا کم و #کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که #مرتب به خانه و #نخلستان پدر سر میزد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد.
ولی پدر و #نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر میگذراندند، بازنگشته و تمام امور #نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو #برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه #میترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی #جواب سلامش را هم نداده بودند.
در عوض، عبدالله همچنان با من و #مجید بود و وقتی #ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و #نمیتوانست باور کند که به #دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب #گناهانمان که اجر شکیبایی عاشقانه مان را از #خدا گرفته ایم و نمیدانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که #خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند #هنوز هم ته دل من میلرزید که آسید احمد و #مامان خدیجه از سرگذشت من و #مجید چیزی نمیدانستند و اینچنین #بی_منت به ما محبت میکردند.
میترسیدم #بفهمند من از اهل #سنت هستم و پدرم با #وهابیون ارتباط دارد که به ننگ نام پدر وهابی ام، از #چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی #مجید مدام دلداری ام میداد و تأ کید میکرد خدایی که ما را در این خانه #پناه داده و دل اهل #خانه را به سمت ما #متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_دوم
#مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفته و محمد #حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و #امشب هم نمی توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر #لب زمزمه زد: «آقا مجید! #شرمندم!»
و به قدری #خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را #فشرد و با گفتن «دشمنت #شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی اش را بوسید تا کمتر #خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل در خانه معطل شدیم تا بلاخره غليان #احساس مان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به #اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
#محمد از سرگذشت دردناک #من و مجید در این چند ماه #خبر داشت و نمی دانست با چه زبانی از این همه بی وفایی اش #عذرخواهی کند که عطيه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما #شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با #شما کردیم، خوردیم!»
نمی دانستم چه بلایی به سرشان آمده که #گمان
می کنند آتش آه من دامان زندگی شان را #گرفته، ولی می دانستم هرگز لب به #نفرین برادرم باز نکرده ام که #صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطيه! به خدا من هیچ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش وزن داداشم، #تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!»
عبدالله در سکوتی #غمگین سرش را #پایین انداخته و کلامی حرف نمی زد که مجید به تسلای دل #محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تویه #شرایطی بودید که نمی تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم #شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و #ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ #بزرگواری نجیبانه #مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه #برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که #فکر نمیکردم چه #بلایی داره سر خواهر پا به ماهم میاد...»
و شاید دلش بیش از همه برای #تلف شدن #طفلم می سوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا #شرمندم! وقتی #عبدالله خبر آورد این بلا سربچه ات اومده، جیگرم برات #آتیش گرفت! ولی از ترس بابا #جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب #خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بی غیرت! چرا به داد #خواهرت نمی رسی؟ ولی من بازم سر غیرت نیومدم!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_ششم
گوشه اتاق روی #زمین چمباته زده و سرم را به #دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از #دستم بر نمی آمد. نه میتوانستم #عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه #شرمم بود، نه میتوانستم روی #غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال #پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً #یتیم شده بودم.
مات و #مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و #سفید عبدالله شنیده بودم، از #صبح لب به چیزی نزده و حتی #قطره اشکی هم نریخته و #تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
در روزگاری که مردم #عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشامهای #تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از #ایران و #لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق #جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای #هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه #مزدوری برای این حیوانات #درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند.
هر چند نه ابراهیم به #دستمزد آدمکشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گریهای #نوریه بُرده بود؛ #ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد #نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر #تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و #اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای #مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به #جهنم رفته است.
ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه #جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه #تکفیریها میگریزد و شاید خدا به #لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که #جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هرکس قصد خروج از #گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزه ای میشود که #برادر من خودش را به #ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز #بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید #شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
بیچاره #عبدالله به چه #حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان #دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در #خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان #پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی #برادرم که چه راحت #فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر #قناعت ورزیهای #مادرم بود که به چنگ #برادران نوریه به #تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود #نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل #عام مسلمانان بیگناه #سوریه، در جیب تروریستها #ریخته و خرج #ریختن خون مشتی #زن و بچه بی دفاع کرده است.
دلم #میسوخت که پدرم با همه #کج خلقیها و #خودسریهایش، یک مسلمان #مقید بود و با همسری با زنی #شیطان صفت، نه فقط #سرمایه سالها زحمت که به همه داشته هایش چوب #حراج زد و با ننگ مسلمان #کُشی از این دنیا رفت!
جگرم آتش میگرفت که #ابراهیم با همه نیش و کنایه های زبان #تلخ و دل پُر حرص و #طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران #دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی #انتظارش را میکشد که تازه باید #مکافات جنایتهایش را پس میداد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊