eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه میذارم!" نگاه من و مجید به یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات کنه و شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!" من هنوز در کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!" به پیراهنش انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس ، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را کنم و شاید باران الهه اش، آتش افتاده به جانش را کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه میکرد: "الهه، بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، عزیزم!" و هرچه ما به حال هم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن مجید راضی نمیشد که به ضرب سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊