eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | بلاخره شماره را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با جواب داد: "گوشی اش خاموشه." از تصور اینکه دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، رو پیدا کن!" میدانستم خورده، شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا کنید! فقط به من بگید ، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..." گلویم از هجوم پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای دست و پا میزدم: "خدایا! فقط زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از گذشته بود که در یک لحظه همسر و را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از فریاد میکشید. از این همه ، چشمان لیلا خانم و هم از اشک پُر شده و که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از داشته باشن." و از درد دل من بودند که پس از مرگ چه غریبانه به گرداب افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه بزنم، تنها با صدای بلند میکردم. بلاخره آنقدر کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید شدم من همسایه هستم..." و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط دادم." و دیگر نکرد از حال من و نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس را داد و ارتباط را کرد. من که تا آن لحظه مقابل را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم میزدم تا سرانجام از مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊