eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
773 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۰) 🦋داشتن نوزاد آن هم ، سختی‌های خودش را داشت. مخصوصاً در شرایطی که مادرم از نظر روحی نیاز به یک حامی داشت. 👌اما اولاً مأموریت همسرم یک ساله بود و ثانیاً کنار بودن کمکم می‌کرد. محمدآقا هم مدام تماس می‌گرفت و جویای وضع ما بود. تا آنجا که کردند. ✔️بخشی از سختی‌ها برای من با دانستن اینکه همسرم کاری را انجام می‌دهد که حال خوبی با آن دارد خنثی می‌شد. به این هم بودم که با اتمام مأموریت و بازگشتش همه چیز جبران خواهد شد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | "اگه الان زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر میکرد! مجید خیلی دلم وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه خیسش شدم و دیدم سفیدی گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای که از قدمگاه اشکهای پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین مانده بود، گرفتم و کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به انداخت تا شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست را در پهنه آسمان کرده و از چشمان من پنهانش کند که صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟" و فهمید دیگر نمیتواند را فراری دهد که صورت از لبخندی پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند حسرت مانده در را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که نمیبرد، دلم میخواست کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره میگرفتم، دوست داشتم بابام بود تا یه جوری کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه ، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم ! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه مادرم و با وجود حضور همه اعضای ، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این طولانی خو کرده و صبورانه کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، رو عشقه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا نخورم. گوشم به صدای درِ بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که وجودم را گرفته بود، بیصدا میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط را صدا میزدم تا به برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم !" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون کنید تا این عبدالرحمنِ برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات ! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و راحت شده بود و در عوض با هر که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: "من که سر از کار این و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! میگه کلاً بچه های همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ تو مُشت ! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: "مجید! من هنوز غم مامان رو نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه مصیبت بکشم؟" سپس مقابل اشکهایم قدرتمندانه کردم تا بتوانم حرفم را به گوشش برسانم: "گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟" و باز هجوم گریه را برید که دیگر نتواست این همه بی تابی ام را کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: "الهه جان! تو رو خدا اینجوری نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، هم داره غصه میخوره! به خاطر هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونواده ات جدا کنم! من انقدر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم." و بعد مثل اینکه پدر در کنار شبح نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی ادامه داد: "با اینکه بابا هم کنار خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد." ولی من میدانستم که این راه بن بست است و تا نوریه اجازه ندهد، در حکم من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و بودم نوریه ای که ریختن خون را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: "مجید! فایده نداره! به خدا نداره! بابا دیگه نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف ! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام!" که خون در رگهای صدایش جوشید و با لحنی عتاب کرد: "الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد هرچی میگه، بهش لبخند بزنم؟" از کلام ناراحت شدم و اعتراض کردم: "یعنی چی ؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی ! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر زندگی ام سکوت میکنم!" و حالا نوبت او بود که به رفتار اندیشانه ام اعتراض کند: "ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه ، چه ، نمیتونم ساکت باشم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و عبدالله نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که را پایین انداخت و زیر لب شماره و داخلی اتاق مجید را کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟" صدایش به بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آغاز کنم: "سلام..." و با شنیدن چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟" عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو ؟ خیلی درد داری؟" به آرامی و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه شد و بعد با که از شدت درد بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون ! شما که خوب باشید، منم خوبم!" حرفی زد که قلبم از جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! ! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!" از درد دل مردانه اش، بدنم به لرزه افتاده و وجودم از غصه میسوخت که اگر همه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: "ولی نمیذارم تاوان منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون میکنم. تو فقط غصه نخور!" و شاید نفسهای را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با که از سوختن هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت الهه جان! آروم باش دلم! اگه غصو بخوری، هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!" دیگر حوریه ای در نبود که به هوای آرامش کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟" از شدت گریه چانه ام به افتاده و زبانم قدرت خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟" و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام و ناله ام به بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم نشده. الهه... الهه فقط یه دلش گرفته!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) در سایه خیمه نماز خوانده و هنوز نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان آوردند. خادمان در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند. غذایی که هرگز نمیکردم در عراق شود و چه طعم داشت که از خوردنش سر کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو روز از شروع این سفر ، به این طعم عادت کرده و بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه ونه از مهارت آشپز که همه این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی می خورد که به امام حسین هم از جان و مال خود هزینه می کنند تا در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیرگوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این که این جا می خوریم، مزه همون رو میده که توبه من گرفته بودی و آوردی در خونه مون!» از جان گرفتن آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، به خنده ای گشوده شد و مثل این که نکته ای لطیف به رسیده باشد، به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم بود!» و نمی دانم دریای به چه هوایی شد که نگاهش در اربعین شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با این که دلم برات و آرزوم بود که باهات کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام ، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش ، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با حسین (ع) نجوا کرد: «من رو هم از میم دارم! اون روز تا شب پای بودم و فقط با امام حسین درد دل میکردم! همش ده روز تا آخر صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به این ده روز هم تحمل میکنم، توهم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊