💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_ششم
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای #طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن #اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان #طلایی اش از لابلای شاخه های نخلها به خانه سرک میکشید.
هرچه دیشب بر #قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این همه #عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر #شورش را داشت!
ساعت هفت #صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نرده های #بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم #عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خنده اش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: "مگه تو #خواب نداری؟!!!" و خودش پاسخ داد: "آهان! منتظر #مجیدی!"
لبم را گزیدم و گفتم: "یواش! مامان اینا بیدار میشن!" با #شیطنت خندید و گفت: "دیشب تنهایی خوش گذشت؟" سری تکان دادم و با گفتن "خدا رو شکر!"، تنهایی ام را پنهان کردم که از جواب #صبورانه ام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: "پس به مجید بگم از این به بعد کلاً #شیفت شب باشه! خوبه؟" و در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.
دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز #پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن #مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در #دوخته بودم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتم
در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهایی ام را از یاد بُردم. #چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما #میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی #گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش #چای بریزم که مانعم شد و گفت: "قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!"
با تعجب پرسیدم: "مگه #صبحونه نمیخوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: "چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود #آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به #آشپزخانه کردم و پرسیدم : "خُب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت: "اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟"
و من تازه متوجه طرح زیبا و #رؤیایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از #اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پله ها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین #پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم.
در طول کوچه شانه به #شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی #رنجیده ادامه داد: "دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من #شیفت شب نذار!"
از حرفش خندیدم و با #زیرکی پاسخ دادم: " بگو حتما اتفاقاً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!" بلکه بر احساس #دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: "بخدا من #همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و #خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه #سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را #پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت.
#احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم #لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی #بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: "مجید جان! آش بندری #خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: :بله! تو این چند ماه چند بار صابون #غذاهای بندری به تنم خورده!"
سپس همچنانکه با قاشق #آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: "دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس!" به #چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه #خیره ام شد که خندید و گفت: "باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!"
از لحن درمانده اش #خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از #اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این #غرور زنانه ام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_ششم
آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از #اتاق بیرون آمدم. هرچه #عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم #طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه #نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان #عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در #خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای #گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش #بدرقه_ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر #رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه #صبر کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی #میز میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت #بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره."
و در مقابل نگاه #کنجکاوم، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و #محمد هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری #دردش قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟"
لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به #خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب #شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری #شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از #اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده #چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.
سرگیجه و #تنگی_نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و #کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری #پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که #مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و #کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی #زمین نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟"
همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، #زیر_لب گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق #کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که #مجید زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی #چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین."
چشمانش رنگ #تعجب گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از #شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، #جواب دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش #احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم."
از این همه #پریشان خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند #کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را #بلرزانم که چشمانم را گشودم و #پاسخ پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم #گیج رفت." ولی دست بردار نبود و با #قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر."
در برابر سخن مردانه اش نتوانستم #مقاومت کنم و با تکان سر #پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس #امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتادم
ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله #ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که #امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید #چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم #تازیانه میزد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و #غبار تیره شده و الیه سیاه و #سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار #موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد #مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد.
#نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: "تو با این #وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟"
#چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: "میخواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که #سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: "خُب زنگ میزدی بیام خونه."
و اشاره کرد تا به سمت #اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید: "حالا چی شده که اومدی #اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم #مراقب پایین #چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای #سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: "چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود."
ولی در سر و صدای #خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در
ِ #ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت #اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه."
سرم را #پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای #قصه شروع کنم. به نیم رخ #صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، #لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: "چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!"
و شاید اثر درد و #ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام میدید که با ناراحتی #اعتراض کرد: "یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟"
و من بلافاصله #پاسخ دادم: "نمیخواستم #نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا #تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید: "خیلی تو اون خونه #عذاب میکشی؟" و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی #بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: "خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، #راحتتر بودی!"
و بعد #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب #صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: "مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی #خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای #روشن کردن اتومبیل به سمتِ #سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم و گفتم: "عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!"
و هر چند میترسیدم #اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را #پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: "بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید #شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه."
نگاه #متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: "بابا #کلید خونه رو داده دست #اونا؟!!!"
و این تازه اول #قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با #غیظی که در صدایم پیدا بود، #جواب دادم: "کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده #دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊