eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
2 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به خودم میدیدم نوریه، زندگی را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. خانه ای که بیست و چهار در آن زندگی کرده و حتی در این ماهی که کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه مرا به این خانه بکشاند تا اوج را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان پذیرایی نداشت. زیرچشمی کردم و دیدم سر به زیر انداخته و شاید از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو ، بعد بیار!" در برابر چشمان من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم میدید، پدر باد به انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد و دامادش هستند، با اخمی ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو کنید!" پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، موزیانه پنهان شده و همانطور که پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف را گرفت: "همه چی شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!" نمیفهمیدم برای با این همه درآمد، این مبلغ چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس." دیدم صورت نوریه از غیظ پُر شد و روی چشمانش که رشته هایش شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊