💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_سوم
چشمان بیرنگ مادر #ثابت مانده و ردِّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر #رنگتر میشد. هرچه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هرچه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم #قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد. جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هرچه کمک
میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و #ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای #مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان #وحشتزده_ام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور #ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را #محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و چراغ خواب را روشن کرد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان #خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: "خواب میدیدی؟" با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم.
با عجله بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه #بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن #جرعه_ای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: "چه خوابی میدیدی که انقدر #ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!"
بغضم را فرو دادم و با طعم #گریه_ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: "نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه #نفس نمیکشید..." صورت مهربانش به #غم نشست و با ناراحتی پرسید: "امروز بهش سر زدی؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و گفتم: "صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده..."
و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به #شکوه گشودم: "مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده..." و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه #گم شد و دل مجید بیقرار این حال #خرابم، به تب و تاب افتاده بود که #عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: "آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!" تا سرانجام از نوازش هایش، قلب #غمزده_ام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از #غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به #مجید کردم: "مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم."
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "منم خوابم نمیاد." از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. #وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی #مستحبی خوانده و برای شفای مادر #دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت #نماز_حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که #بی_دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار #اجابت دعایمان نسوزاند و هرچه زودتر شفای مادر #نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه #معجزه_ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجم
برای من کافی نبود که من هنوز #امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و #دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را #پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که #دخترم سُنی باشه!"
حالا #نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت #مذهب اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با #متانت همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟"
میخواستم شیرازه #استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد #بحث شوم که شاید خدا #امشب به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، #دلش را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار #غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو #قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..."
و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با #دلخوری کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از #وهابیت جدا کن؟!!!"
حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن #شیعه را به شمشیر #تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین #زمزمه من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب #تکفیر بکوبم.
حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه #موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه #کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز #ایمان، عذر خواست:
الهه جان! من #غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و #شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از #مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه #دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد #حوریه سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..."
امید داشتم #معجزه_ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع #کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که #شیعه میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه #عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی."
سپس به چشمانش که عمیقاً به #صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با #روشن فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این #نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، #شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت #بهتره، سُنی بشی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و به #سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش #خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو #غرق شرم و #خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد.
هر چند این بسته، نهایت #لطف آسید احمد و نیاز #ضروری زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد #مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او #خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار #بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین #محتاج کمک دیگران کرده و #شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
نماز #مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه #آسید_احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از #زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا #دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.
مجید #گوشی را به دستم داد و نمیخواست با #عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. #گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم #مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟"
و من هنوز از دستش #دلگیر بودم که با دلخوری #طعنه زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه #نگفتی هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟"
صدایش در #بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون #وضعیت دیدم آتیش گرفتم! #جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش #اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟"
که مجید از #اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش #عبدالله نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! #آروم باش!" و عبدالله از آنطرف #التماسم میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا #نمیفهمیدم چی میگم! تو #فقط بگو کجایید، من خودم میام با #مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!"
باز #محبت خواهری ام به #جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این #توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا #آرام باشم که #عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!"
ولی دست بردار نبود و با #بیتابی سؤال کرد: "آخه شما #کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم #نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزه_ای برای من و مجید رخ داده که به زبان #قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا #کمکون کرد تا یه جای #خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر #مهربونترن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊