شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتادم در همه خیابانها #پرچم_سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از #روزه_داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست #ازدواجمان در مقابل این همه #خستگی_اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری ام آمد و پرسید: "حال مامان چطوره؟"
نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان #بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: "خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!" همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
#پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار #پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
#سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، #تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من #خبری بود و نه از خنده های #شیرین مجید!
سلام نماز #عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با #سرِ_کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن #مشکی_اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه #پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا #تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: "جایی میخوای بری؟"
#شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: "دلم نمیخواد تو این وضعیت #تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای #مامان دعا کنم!" سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: "راستش من خیلی اهل هیئت و #مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم #نمی_یاد تو خونه بمونم!"
و من باز هم چیزی نگفتم که #لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: "امشب میخوام برم #احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتادم ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! #نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و #مسخره_اش میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!"
صورت سبزه عبدالله از شدت #عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از #تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه #گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون #خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ #وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..."
دستش را روی فرمان #گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار #غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که #بغضم را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی #بابا رو از چنگش درمیارن!"
که به سمتم صورت #چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من #نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!"
سپس به عمق #چشمان غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر #فریادش را خواست: "الهه جان! #قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره #وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول #خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به
حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!"
سپس چشمانش در گرداب #غم غرق شد و با لحنی لبریز #تأسف ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به #دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه #آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها #فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه #سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه!
بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت #سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو #اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟
میگفت اگه حکومت سوریه #سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت #ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه #نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!"
سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات #پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً #نسل_شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و #اسرائیل دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه #برادر_مجاهد!!!!"
و برای من که هر روز شاهد #توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه #شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که #چهارچوب بدنم برای زندگی و #شوهر شیعه ام میلرزید.
دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه #تنها قلب خودم که تمام وجود #دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتادم صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مجید در را بست و من با عجله #پاکت را برداشتم و به #سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش #خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو #غرق شرم و #خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد.
هر چند این بسته، نهایت #لطف آسید احمد و نیاز #ضروری زندگیِ مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد #مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او #خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار #بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین #محتاج کمک دیگران کرده و #شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
نماز #مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه #آسید_احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و البد حالا بعد از گذشت یک روز از #زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا #دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.
مجید #گوشی را به دستم داد و نمیخواست با #عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. #گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: "بله؟" که با دل نگرانی سؤال کرد: "شماها کجایید؟ اومدم #مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟"
و من هنوز از دستش #دلگیر بودم که با دلخوری #طعنه زدم: "تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه #نگفتی هرچی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟"
صدایش در #بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: "الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون #وضعیت دیدم آتیش گرفتم! #جیگرم برات سوخت..." و دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: "دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش #اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟"
که مجید از #اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش #عبدالله نرسد، اشاره کرد: "الهه جان! #آروم باش!" و عبدالله از آنطرف #التماسم میکرد: "الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا #نمیفهمیدم چی میگم! تو #فقط بگو کجایید، من خودم میام با #مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!"
باز #محبت خواهری ام به #جوشش افتاده و دلم نمی آمد بیش از این #توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا #آرام باشم که #عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: "نمیخواد بیای اینجا!"
ولی دست بردار نبود و با #بیتابی سؤال کرد: "آخه شما #کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟" دلم #نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزه_ای برای من و مجید رخ داده که به زبان #قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: "دیشب خدا #کمکون کرد تا یه جای #خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر #مهربونترن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #خدا_را_ببین #قسمت_هفتادم چند لحظه مکث کرد - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم،
#بدون_تو_هرگز
#غریب_آشنا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
بعد از چند سال به ایران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین ۷ ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود.
توی فرودگاه همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت، حنانه که از ۴ سالگی من رو ندیده بود باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم.
خونه بوی غربت می داد حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم.
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم. کمی آروم می شدم چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش. برای نماز صبح که بلند شدم پای سجاده داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش، یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت.
- مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد…
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه کرد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد:
«من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!»
و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
هرچه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد: «حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟»
لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊