eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..." دستش را روی فرمان و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار و غضب انگشتانش چروک شده که را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر را خواست: "الهه جان! برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!" سپس چشمانش در گرداب غرق شد و با لحنی لبریز ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به ! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت که حکومتش سقوط کنه و شیعه بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!" سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه !!!!" و برای من که هر روز شاهد پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که بدنم برای زندگی و شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه قلب خودم که تمام وجود از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊