eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از صدای دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: "ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با گرفته گفت: "ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن "الان برات میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: "چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی آمد. صورتش گرفته و چشمانش بود که نگاهش کردم و پرسیدم: "چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: "الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: "من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هاله ای از ترس میشنیدم که میگفت: "هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که را آتش میزد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای رو قبول داری، منم حرف شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم نظر داریم. همین!" و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند میدانستم حق با علمای اهل است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی نمیتوانم سرِ پا بایستم و کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته حاشیه پیاده رو بدهم و با پرسید: "الهه! حالت خوبه؟" و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به بحث داشتم، دیگر توانی نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و که مقابل مغازه آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای رسیدم، بوی غلیظ جگر شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کند. به خانه که رسیدیم، به رفته و در را هم پشت بستم تا در خنکای لطیف شب بندر، بوی کباب کردن دل و که مجید در آشپزخانه برایم میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه و حوصله ای برایم میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن و باصفای خانه مان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چند لباس به تن نکرده و مثل و آسید احمد و بقیه امام علیه نبودم، ولی از نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمی شد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان و زینب سادات برای احیاء ۲۱ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در کلمات قصار امام على(ع)، خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در یک مسلمان اهل ، دوستدار خاندان پیامبرم بودم، اما گریه های این شب قدر، به این صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا بی قراری می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر شب ۲۳ پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه شوم! ساعتی تا اذان مانده بود که زنگ در به در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به سر می زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه بود و نمی توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرحال نبود که با همه بی های پدر و ، نگران حالشان شدم و با سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته داد: «نه! بابا که کلا گوشی اش خاموشه. از هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت پدر و برادرم، بند دلم را کرد که نمی دانستم دیگر قرار است چه به سر خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «العیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و می سوخت که کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه این جا ! به هر دری هم که می زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت به زنگ نمی زنه به خبری به و بچه اش بده!» دلم به قدری بی قرار شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار وحقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمی توانست از دست راستش استفاده کند، بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إن شاء الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی سؤال کرد «حالا تو چی کار میکنی تو این ؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید کرده بودی، خودت رو به هر و آتیشی می زدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه به شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد ها کار میکنه!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊