شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آو
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد : «خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید : «شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم : «زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد : «رحمته خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم : «چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد : «اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد : «چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد : «من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد : «زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد : «خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۳)
😍اصغر که روزبهروز بزرگتر میشد، قد و قوارهاش بیشتر به #چشم میآمد. با همسن و سالهایش که بازی میکرد، یک سر و گردن از همهشان بلندتر بود.
🦋نگاهش که میکردم، تو دلم مدام برایش #صلوات میفرستادم. با قد کشیدنش دلم را بیشتر میبرد و بیشتر #نگرانش میشدم.
👕اغلب اوقات لباس کتان تنش میکردم که به چشم نیاید. از طرفی میترسیدم پوست #لطیفش آزرده شود.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پنجم
تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به وقوع #پیوست و پدر همه اعتبار و #سرمایه_اش را به تاراج داد! دیگر از دست #کسی کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای #هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش...
رو به #محمد کردم و با دلی که به حال #برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه #سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق #چاهی ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد:
"نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر #خمیر کار می کنه. قراره با عطيه بریم #بندر_خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم #پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید #حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!"
حالا نوبت به #ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و #عبدالله به آوارگی و در به دری #بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی #مبهم به #قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل #مکان کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند #خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران #عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها #امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و #همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
حق با #مجید بود؛ #نوریه جز به هم مسلکان خودش #رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن #خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر #آواره میشدیم، همچنانکه #ابراهیم و محمد به هر خفتی #تن میدادند تا کلامی #مخالف پدر #صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی #وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊