eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عبدالله تر از گذشته، کمتر به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان . حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این ، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل فکر کند قُرق قلعه را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با که به امید تغییر همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!" از این همه جدیتم گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این باعث شه که یه وقت... میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه مسائل جزئی داریم." و همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف هم حل شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) چیزی به اذان نمانده و مشغول تهیه بودم که موبایل مجید به در آمد. از پاسخ و احوالپرسی اش فهمیدم است و همچنان که را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از بیرون آمدم. کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از پریده بود و لبهایش تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟» موبایلش را روی انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...» و تا نام را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته وارد کشور بشه، الانم بازداشته. زنگ زده بود که بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.» دیگر نتوانستم بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود ، ترکیه چی کار می کرده؟» و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم بود، تازه برای امشب گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...» و هنوز به آخر نرسیده، با دستپاچگی کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.» و می دید رنگ از پریده و دستانم می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور !» زبانم آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊