💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوم
عبدالله #افسرده تر از گذشته، کمتر #سری به ما میزد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و #لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من #مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به #پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم.
ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و #مجازات سخت و سنگینمان، پدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی #جرأت نمیکردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان #بیاورند.
حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس میگرفت، #عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش، حسابی با مجید گرم می گرفت.
حالا در پس همه این #بی_وفایی_ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم میداد، به خصوص که از خانه و همه #خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت #زیبایش خوش باشد.
اما به لطف خدا آفتاب #عشق زندگیمان، آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به #رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی #ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊