eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
772 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شاید بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟" و من با همه شبهای تنهایی ام که به سختی میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!" و با همین چند کلمه چه به دلش زدم که خاکستر نفسهایش را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!" و من که همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!" شاید درخواستم به قدری و بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟" و او با صدایی که انگار در پیچ و خم گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا که همه فرصت طلبی ام به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!" و نمیگفتم که اگر رفتن با مجید را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام میشدم و نه فقط خانه و مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست میدادم، ولی اگر مجید اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر میزدم، همچنان میتاختم: "اگه قرار باشه من با بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید کنی که یه سری کارها رو بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات بگذر و مثل یه مسلمون زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی مذهب اهل فکر کند قُرق قلعه را بشکنم، بلکه که میخواستم با یک تیر، دو بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن راحت شود که بلاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با ملیح پاسخ داد: "باشه الهه جان!" کاسه سرم از درد شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با که به امید تغییر همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: "خُب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم!" از این همه جدیتم گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به داد: "حتماً حوریه هم میشه داور!" و شاید هم نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: "مجید! ناراحت شدی؟ نداری اینجوری بحث کنیم؟" و درست حرف را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی پاسخ داد: "الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این باعث شه که یه وقت... میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر (ص) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه مسائل جزئی داریم." و همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف هم حل شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند. تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال درد سختی را نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت ، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟" سرم را به تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال ، به وحشت افتاده بود، با خشمی تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." کمکم کرد تا از جا شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی نداشتیم تا برایم تجویزی کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و ، محتاج حضور مادرم یا حداقل دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊