💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
عبدالله با هر دو دستش، چشمان #خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه #خون دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: "عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی #زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از #دستم رفت..."
دست سردم را میان دستان #برادرانه_اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: "مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی #ابراهیم نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در #رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: "من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!"
عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: "هرچی تو بخوای #الهه جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم #فوران میکرد، اعتراض کردم: "عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با #متانتی غمگین جواب داد: "الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!"
که بغضم شکست و با هق هق #گریه ناله زدم: "عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با #دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان #خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط #صداش بزن..."
دیگر صدایم میان #گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان #اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: "عبدالله! من خیلی #صداش زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی #مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..."
گریه های پُر سوز و #گدازم، اشک عبدالله را هم #سرازیر کرده و دیگر هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن #ضجه_هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش #دلداری_ام میداد و میشنیدم که #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر #پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان #لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است.
دستانم را به #چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی #سینه_ام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه #نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با #گریه_های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش #پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ #خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گله های #تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی #مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم #عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا #جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر #غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم:
"چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو #سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) #شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!"
دستهای #لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا #عقب بکشند، فریادهای پدر و #ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف #دل من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! #دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..."
از شدت ضجه هایی که از ته #دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت #گیج میرفت که عبدالله از کنارم #عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت #سرِ هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار #غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت #دروغ نگفتم..."
و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، #نغمه_های عاشقانه و #غریبانه_اش برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر #ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، #غرق شدم.
عطیه با #لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه #اتمامِ حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا #چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! #شیر_فهم شد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و #محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا #مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم #مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
همین دیشب بود که به #سرم زد تا به هر زبانی شده دل #مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر #دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله #پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه #اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
از این همه #غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام #نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به #زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که #کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه #اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی #سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی #اعتراض کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!"
و خواست به سراغ #مسئول مسافرخانه برود که #مانع شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم #برق اضطراری رو #وصل کنه، دوباره خاموش میکنه."
وارد اتاق شد و از #چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که #اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت #شهرشون، شما رو میبُردم #خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم #پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده."
هر چند مثل #گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم #دلم نمیخواست بیش از این #غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! #خدا بزرگه..." و به قدری #عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار #اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!"
مقابلش لب #تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن #تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که #بی_عقلی بوده؟"
به همین چند لحظه حضور در #اتاق، صورتش از گرما #خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی #گرفته جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه #مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!"
و نمیدانم دیدن این #وضعیت چقدر خونش را به #جوش آورده بود که مجیدم را به #بی_خردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی #مدعیانه ادامه داد:
"اگه همون روز که #بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب #اهل_سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی #تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر #عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با #مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!"
خیره نگاهش کردم و با #ناراحتی پرسیدم: "مگه همون روزها تو به #من نمیگفتی که چرا زودتر #نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام #دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید #منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟"
در تاریکی اتاق #صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را #احساس میکردم و با همان #ناراحتی جواب داد: "چون میدونستم مجید #کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از #مذهبش برنمیداره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊