eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
👈شهادت، نوعی است... آدمهای معمولی، خیلی هم که موفق باشند؛ خود را مدیریت می کنند. اما مرگ خود را نیز، مدیریت میکنند... 🌷شهادت یعنی : زندگی مان را کجا، کنیم که زندگی دیگران پیدا کند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که بیش از این مجیدم را دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من را نخوانده تا زودتر شام را مهیا کند که از همانجا با ناله صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره را همانجا کنار روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز ، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از داده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا در روز اول سال 1393 و روز عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در این خانه تنها بودم و رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در کوچکش جز یک ظرفشویی و چند ردیف زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک کوچک را روزنامه بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد دخترم هم به کلی امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، لبخندی میزد و به بهانه من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن تیر ماه، حقوق معوقه پالایشگاه هم به حساب واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی کند. چند روزی هم میشد که کار در دفتر را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر غرور مردانه اش نبود و حسابی احساس میکرد. حقوق در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا مورد نیازی می آوردند و اوقات ما را میهمان سفره با میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم. مجید کار خودش در را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار در مسجد هم بود و خدا را شکر میکرد. با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر بهتر شده و بتواند به سر کارش در بازگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊