eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
811 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعت از هفت گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول درمانگاه را طی کردم، بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..." و تازه به خودم آمدم که دیگر سرپناهی ندارم که با پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا." و باز به انتهای نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! بریم!" و باید به هر حال فکری برای میکردیم که از گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید. با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم." و با همه ناتوانی به سمت رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم رو درست میکنم." و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار روی زمین دراز کشیدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمی آوردم که بیش از این مجیدم را دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به میداد و با اضافه کردن فلفل دلمه ای و لیمو ترشی که از یخچال برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. میدانستم که به خاطر من را نخوانده تا زودتر شام را مهیا کند که از همانجا با ناله صدایش کردم: "مجید جان! بیا نمازت رو بخون." و او از پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: "تو باید زودتر بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم." و به نیم ساعت نکشید که سفره را همانجا کنار روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود. مجید با حالتی مضطرب در درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی آمد که فقط با نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد. مجید دست کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز ، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از داده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊