💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پنجم
گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به #دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم #ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم #آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با #احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود.
میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع #مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله #تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر #سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک #خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست #بفهمد که من چطور از جان و دلم #هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این #رهگذر خدمتی هم به آخرت #مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن #هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به #تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند.
از شدت #گرسنگی تمام بدنم #ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از #دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و #غصه_ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از #دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست #صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش #کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای #گرفتار شوم. اگر #مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه #لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات #تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه #احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن #موعد دادگاه میتوانم #متقاعدش کنم که به عنوان یک #مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر #آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این #فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم.
حالا پدر به #خیال طلاق من به #پیشباز شادی وصال نوریه رفته و #روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به #قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
هر چند روند #جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از #الهه_اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست #طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از #فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به #میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_چهارم
من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه #قاطعیتش ته دلم لرزید و با #دلخوری سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب #دل امام جواد (ع) رو شاد کنی؟"
بلکه به پای میز محاکمه #مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، #حدیث دل #نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای #زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه #ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟"
از اینکه نمیتوانستم #متقاعدش کنم، کاسه #سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. #دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی #دلم سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب #ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!"
و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش #حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای #مهربان مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟"
در پاشنه در اتاق #ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در #دل همسر اهل #سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی #فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد."
و نمیدانستم با بیان این #احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به #تشیع را طوفانی میکنم که #چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_چهارم
هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از #دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ #کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که #عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.
مادرم کنارم نبود تا در این #لحظات سخت به سرانگشت #کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از #شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز #کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش #زار بزنم.
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی #غمخوار غمها و مرد #مهربان زندگی ام هم روی تخت #بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.
دیشب تا #سحر آنقدر در گوش #عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره #متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این #اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت #زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم.
اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم #جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از #باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو #چشمم گریه میکردم و باز آتش #مصیبتهایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به #تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را #فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم.
دلم نمیخواست #ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و #فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن #مجید، بر باد رفتن همه #سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا #معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم.
هرچه بود، #کابوس هولناک آن شبم #تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند #شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه #وهابی بود که من و #مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊