💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_یازدهم
سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت #تهوع در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی #زمین بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه #مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و #حالم هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟"
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که #نگاهی کردم و دیدم تازه نماز #عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه #سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه #تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟"
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را #فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از #خانه بیرون رفتم. میشنیدم که #مجید با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا #نمازش تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر #فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه #پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و #پله_ها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت #خشمگین پدر مقابلم #ظاهر شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری #کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که #دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!"
و برای من که تازه #مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن #غریبه، چه نمایش #تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر #مات پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این #هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با #لبخندی پُر ناز و #کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، #همسر پدر شصت ساله ام باشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: "آخه اینجا مُهر نداره!" به آرامی خندید، #جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: "مُهر همرامه الهه جان!" و هرچه به مسجد نزدیکتر میشدیم، #ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: "اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز #عشاء رو بعداً میخونن."
به سمتم صورت #چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: "الهه جان! من الآن نُه #ماهه که دارم با یه دختر #سُنی زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا #نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم."
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر #جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: "مراقب خودت باشه #الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب #حوریه!"
و با #دلهایی که بعد از این همه همراهی، هنوز تاب #دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، #بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به #وضوخانه رفتم.
همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش #مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش #شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به #نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا #پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد #شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش #نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری ام را محکم دور سرم #پیچیدم و به مسجد رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون #حجاب و با خیالی راحت در #حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب #مهیا شود و دقایقی به اذان #مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس #شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف #ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود.
اتاقها را هم #جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده #مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و #عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از #مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
کف #حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در #ساختمان، روی #ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام #سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد.
مامان #خدیجه هم غذای #مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان #مانده بود، با #عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات #مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین #خانواده وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و #پایش را گم کرده که با #لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان #خدیجه! من میشورم!"
و #منتظر همین جمله بود که با #تشکری شیرین، دستهایش را #خشک کرد و با عجله از #آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در #همین مدت به قدری #دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز #طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان #محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای #پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن #چای شدم که مراسم با تلاوت #قرآن آغاز شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هشتم
هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما #دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و #عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل #سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه
دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان #خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو #رودرواسی بمونی»
نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب #خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد #تاکید کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت #دوست داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان»
و من #حقیقتا تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن #سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه #منتظر و #مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر #سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز #عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای #جمع کردن ظرف های #افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را #جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در #سکوتی ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن #بشقاب_ها بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟»
با صدای من تازه #متوجه حضورم شد که به سمنم چرخید و با #مهربانی پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.»
به #چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد #دل کنم که زیر لب #شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی #حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی #قاطعانه پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
«منظورم اینه که از کجا میدونی #سرنوشت چی بود و #قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا #بدتر شده با بهتر؟»
سپس در برابر نگاه پر از #علامت سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت #تکیه داد و با لحنی #ملایم آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی #سختی داشتی، ولی #شاید قرار بود اتفاق های خیلی #بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون #رفع شه!»
و ما در این یک سال کم #مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه #بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊