شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_هفتم نماز #مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می خواند
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هشتم
هرچند مثل گذشته نسبت به #راز و نیازهای #عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما #دلم نمی خواست دوباره در فضای روضه و #عزای این شب ها قرار بگیرم و ترجیح می دادم مثل سایر اهل #سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه
دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان #خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی خواسته تو #رودرواسی بمونی»
نگاهش کردم و او همان طور که به لبه بشقاب #خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقا الان که داشتم از مسجد می اومدم خونه، آسيد احمد #تاکید کرد که تورو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت #دوست داری بگیری، حالا هرجور خودت راحتی الهه جان»
و من #حقیقتا تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن #سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمی خواست در برابر نگاه #منتظر و #مشتاقش این همه خشک و بی روح باشم که خودم ناراحت تر از او، از سر #سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز #عشاء را بخوانم.
نمازم که تمام شد، صدای #جمع کردن ظرف های #افطاری را از آشپزخانه می شنیدم که جانمازم را #جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در #سکوتی ساده ، سفره را جمع کرده و مشغول شستن #بشقاب_ها بود که پرسیدم: «این کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟»
با صدای من تازه #متوجه حضورم شد که به سمنم چرخید و با #مهربانی پاسخ داد «نه الهه جان، تو حق داری هرکاری دوست داری انجام بدی.»
به #چهارچوب در تکیه زدم و دلم می خواست با همسرم درد #دل کنم که زیر لب #شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی #حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همان طور که نگاهم می کرد، با لحنی #قاطعانه پرسید «فکر میکنی اگه نمی اومدی، بهتر می شد؟» برای یک لحظه نفهمیدم چه می گوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
«منظورم اینه که از کجا میدونی #سرنوشت چی بود و #قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا #بدتر شده با بهتر؟»
سپس در برابر نگاه پر از #علامت سوالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت #تکیه داد و با لحنی #ملایم آغاز کرد: «ببين الهه جان من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی، می دونم روزهای خیلی #سختی داشتی، ولی #شاید قرار بود اتفاق های خیلی #بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سر زندگی مون #رفع شه!»
و ما در این یک سال کم #مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه #بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊