شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_سوم ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ #گل_رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به #خندهای باز میکند، اما هرچه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر!
گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش #مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر #نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز #تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟»
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست #دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان #حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف #دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...»
و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و #غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت #حضرت_موسیبنجعفرِ (علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و #قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین #بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم #یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب #من نمیدونستم...»
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، #نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل #خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊