شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_پنجم تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول #نگرانش بود، به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_ششم
همچنان که سفره #افطار را روی فرش کوچک اتاق #هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای #حملات امروز رژیم #صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم #غزه را اعلام می کرد.
با رسیدن ۱۸ ماه مبارک #رمضان، حدود ده روز از آغاز #حملات بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم
غزه #روزه خود را با خون #گلوباز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال #مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت #فاجعه بار هم گوش میکردم.
حالا معنای #سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت #مهمترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ #امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی #داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و #چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و #خون کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.
حالا امسال حقیقتا ماه #رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و #سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز #جنایت_های پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد.
بشقاب #پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد #نان را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر #شب پیش از افطار برایم خوراکی #لذيذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای #مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور #صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
به اتاق بازگشتم و ظرف #حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که #دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم #چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از #مسجد برگردد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊