eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شام حاضر شده بود که بلاخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: "چی شد محمدجان؟ عملیاتتون شکست خورد؟" و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: "نه، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با پرسید: "اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: "اول که رفتیم سر نماز بود. ما نماز نمیخوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید : "می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: "نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: "حالا باشه، گناه که نکرده بنده خدا!" و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد: "حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!" ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: "نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش بود" خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: "آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، هم یکی مثل بقیه." سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت اهل سنت هدایت شه!" در برابر سخنان عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید خُب دیگه چه آمار مهم آوردید؟" و محمد که از این شیرین کاری اش لذت چندانی نبرده بود ابرو در هم کشید و پاسخ داد: "خیلی ساکت و توداره! اصلا پا نمیداد حرف بزنه!" که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: "ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید رو پهن کنید، شام حاضره" سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: "مادرجون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید." که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: "کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلواش کنی!" اما مادر بی توجه به غرولندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: "آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم." و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنان که سفره را روی فرش کوچک اتاق پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای امروز رژیم به مردم مظلوم و مقاوم را اعلام می کرد. با رسیدن ۱۸ ماه مبارک ، حدود ده روز از آغاز بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه خود را با خون می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت بار هم گوش میکردم. حالا معنای آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ماه بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد. بشقاب و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد. حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر پیش از افطار برایم خوراکی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از برگردد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊