💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهارم
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ #پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به #دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و #جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت.
با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این #همه شور و شوق زندگی که در رفتارش #موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه #منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به #بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم.
به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ #قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام #صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!"
و نگاهش آنچنان گرم و با #محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی #ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از #حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از #چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن #احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی #آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
"الهه جان! میای فردا شب #شام بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم #حوصله بودم که با مکثی نه چندان #کوتاه پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و #رفتارم را سردتر میکرد.
خنده روی صورتش #خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون #گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش #بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟"
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به #جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را #بهانه کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!"
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه #سردرد و کمردرد که احساس سردِ #خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه #نگرانی افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" #لبخندی زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و #مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک #معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_بیست_و_ششم
روی تختم دراز کشیده و #پیشانی_ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش #قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. #عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و #خیال حضور #نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را #مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی #خندان به رویم سلام کرد.
#نخستین باری بود که به در #خانه ما می آمد و از دیدارش هیچ #احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: "شوهرت خونه اس؟" و چون #جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و #مشکی اش به رنگ #شک در آمد و با لحنی لبریز #تردید، سؤال بعدی اش را پرسید: "میشه بهش اعتماد کرد؟"
و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی #شرارت بار ادامه داد: "منظورم اینه که با شیعه ها #ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟" مات و #متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در #پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به #شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: "برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟"
ابروهای نازک تیزش را در هم کشید و #بلاخره حرف دلش را زد: "میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت #فضولی میکنه و به کسی #گزارش میده یا نه؟" از این همه #محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی #جواب دادم: "نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!"
و تازه #جزوه کوچکی را که در دستش #پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: "این #اعلامیه رو یه عالم #وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی." و #جزوه را به دستم داد و در اوج #حیرت دیدم که روی جزوه با خطی #درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز #عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از #اهل_سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (ص) باز هم برایم روز شادی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_ششم
همچنان که سفره #افطار را روی فرش کوچک اتاق #هال پهن می کردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای #حملات امروز رژیم #صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم #غزه را اعلام می کرد.
با رسیدن ۱۸ ماه مبارک #رمضان، حدود ده روز از آغاز #حملات بی رحمانه اسرئیلی ها به نوار غزه می گذشت و در تمام این مدت، مردم
غزه #روزه خود را با خون #گلوباز می کردند. تلویزیون روشن بود و من همان طور که در راه آشپزخانه به اتاق هال #مدام می رفتم و می آمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت #فاجعه بار هم گوش میکردم.
حالا معنای #سخنان آسید احمد را بهتر می فهمیدم که وقتی میگفت #مهمترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ #امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی #داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و #چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی ها با خیالی آسوده غزه را به خاک و #خون کشیده که دوستان وهابی شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.
حالا امسال حقیقتا ماه #رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و #سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا می زدند و اینها همه غیراز #جنایت_های پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ می داد.
بشقاب #پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد #نان را میان سفره گذاشتم که کسی به درزد.
حدس می زدم مامان خدیجه باشد که هر #شب پیش از افطار برایم خوراکی #لذيذی می آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای #مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه می خندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور #صورتم می چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
به اتاق بازگشتم و ظرف #حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که #دلم می خواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم #چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از #مسجد برگردد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊