eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوازدهم دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در
💠 | بالای تختم ایستاده و همانطور که با نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی کنار تختم نشست و با جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده." چین به پیشانی انداختم و باصدای گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای روی دستم کردم و با پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش انقدر دستم رو زخمی کردن؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه." سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که همانطور که مشغول مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟" مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: "گفتن هنوز نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟" با نگاه گرمش به چشمان آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه و سر گیجه ات چند روز داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..." نگاهش به نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی ! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای تنگ شده!" و چشمه جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا نکن! آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊