💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوازدهم
دختری ریزنقش و سبزه رو که #زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر #پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ #وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر #طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی #مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر #مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به #یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به #لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه #عذابی خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، #مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید.
برای یک لحظه #احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم #سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی #نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
#پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه #وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین #تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا #ساعتی بعد که در سالن #اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به #شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان #احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد.
گردنم را که از بیحرکتی #خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از #بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را #تشدید می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و #کبود شده بود.
#پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با #عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب #آزمایش خونت، الان میاد." و من که رمقی برای #سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود.
چند تخت آن طرفتر #کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از #درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست #زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد #خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت #مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای #مجید، چشمانم را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری #نیمه_باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی #صندلی کنار تختم نشست و با #آرامش جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده."
چین به پیشانی انداختم و باصدای #ضعیفم گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم #گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه #سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای #کبودی روی دستم کردم و با #لحنی پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش #خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟"
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن #لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری #تکان داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی #بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل #گچ_سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست #رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه."
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی #لبریز محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که #پرستار همانطور که مشغول #پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟"
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند
و جواب داد: "گفتن هنوز #آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با #مهربانی ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط #فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟"
با نگاه گرمش به چشمان #بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه #سردرد و سر گیجه ات چند روز #ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب #آزمایش میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب #نجوا کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی #غرق غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..."
نگاهش به #غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی #میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای #مامانم تنگ شده!" و چشمه #چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی #دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتادم
صدای "یا الله!" #آسید_احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد. #نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: "ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه!" و هر بار به بهانه ای بر #لفظ "خونه تون!" تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت #راحت باشد.
من و مجید گرچه به یاد #تلخی و سختی این همه #مصیبت همچنان غم زده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با #خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
"ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که #بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفر(ع)! پس از من #تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو #خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون #پسرم بود، از امروز دست شماس!"
سپس به صورت #مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: "پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و #زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این #وضعیت نمیتونی #برگردی سر کارِت..."
نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم #منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با #مهربانی ادامه داد: "البته کارهای #سبکتری هم هست که خیلی #اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه #استراحت کنی تا إن شاءالله بهتر شی!"
سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به #محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با #ناراحتی زمزمه کرد: "من خودم یه مَردم! میدونم برای یه #مرد هیچی #سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به #خدا باشه! بلاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای #آزمایش میکنه!"
از جدیت کلامش، #قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم #مجید هم کمی #مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب #پیراهنش درآورد، مقابل #مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی #تَشر زد: "هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم #چیزی خواستی به خودم بگو!"
زبان من و #مجید بند آمده و نمیدانستیم چه #پاسخی بدهیم که با گفتن "یا مولا علی!" از جایش #بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این #خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
من و مجید مثل اینکه از #خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از #جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در #پاشنه در، دستش را گرفت: "حاج آقا! این چه کاریه؟" که با دست سرِ شانه #مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: "بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!"
و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به #چهارچوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به #سمت من چرخاند و با #مهربانی صدایم زد: "دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه #شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که #قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره!" و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊