eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
806 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | انگار در این خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و زده بود تا بوی خوش آب و در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان و دلبازی بود که را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای تزئین شده بود. ساختمان در تمام ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم افتاد که در نهایت حیا و روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به کرد: "دیر کردی ! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم آدرس رو پیدا نکردید." و اگر بگویم زبان من و بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به از او تشکر کنیم، نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن." و بلافاصله مرا قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!" و همسر حاج آقا از پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت همسرش را گرفت: "خیلی اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊