شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_سوم غروب #آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_چهارم
از سؤال #بی_مقدمه_اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: "چطور مگه؟" در برابر چشمان #پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته #پاسخ داد: "شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه." از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم #آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:
"الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون #همسرته و خودتم می دونی چقدر دوست داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و #شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و #سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و #منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره."
سپس مکثی کرد و در برابر #چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با #لبخندی ادامه داد: "امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز #صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده..." که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: "ولی من #درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!" و او با متانت جواب داد: "اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من #حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری #گریه میکردی، نگران حالت بود."
سرم را پایین انداختم تا #بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه ای که در دلم بود، #سخت #دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم #خیره شد و پرسید: "چند روزه به صورت #مجید نگاه نکردی؟"
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: "اصلاً دیدی تو همین یه #هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟" و اینبار اشکی که پای #مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از #غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با #شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: "الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال #پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلی های تو رو #تحمل کنه!"
اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم #پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده های #بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: "عبدالله! مجید با من بد کرد، #مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، #مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (ع) دست رد به سینه ات بزنه..." که هجوم #گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: "من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!"
عبدالله که از دیدن چشمان #سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و #کلافه جواب داد: "خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا #بیخودی به خودت #امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز #بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر #پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_پنجم هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر #پیامبر از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_ششم
من دلم جای دیگری بود و #تازه می فهمیدم چرا #مجید به هیچ عشوه و تطمیع و #تهدیدی از میدان #عشقبازی تشیع به در نمی شود که نه به کلام محبت آمیز من پای #دلش می لرزید و نه از #وحشی_گری_های پدر و نوریه می ترسید و مرد و مردانه پای #عقیده_اش می ماند که حالا می دیدم اینها در جنین به عشق امام #حسین(ع) دست و پا می زنند، در کودکی با ذکر امام حسین(ع) شادی می کنند و در #جوانی و برومندی و #پیری به نام امام حسین(ع) افتخار می کنند و گویی پوست و گوشت و خونشان با #عشق امام حسین(ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک این همه #عاشقی عاجز بودم که سرم را به #دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
مامان خدیجه #اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از #خداشونه که بدن خسته و #خاکی زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های #زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای #زائران اربعین به چهره شون مونده ، محشور بشن!»
و اینها همه در حالی بود که من نماز #مغرب را در این موکب با آداب #خودم و به سبک اهل #سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی #موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و #احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین(ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
روز #سوم پیاده روی مان، زیر بارش رحمت و #برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای #زائران بی قراری می کرد و با #دلتنگی به زمین بوسه می زد. من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی #سرمان کشیده بودیم تا کمتر #خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی #خیس شده بود.
آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با
این همه #دردسر، قدم زدن زیر نوازش نرم و #مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است.
کفش هایمان #حسابی گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار #مجید پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها #اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس #شکیبایی خانواده امام حسین شده، همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد #اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های #حضرت #زینبو دیگر بانوان #حرم را به جان بخرند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_ششم من دلم جای دیگری بود و #تازه می فهمیدم چرا #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_هفتم
روز #سوم پیاده رویمان، زیر #بارش رحمت و #برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای #زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد.
من و #زینب_سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان #خدیجه ملحفه هایش را برای ما #ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش #حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله #خیس نشود، ولی با این همه دردسر، قدم زدن زیر #نوازش نرم و مهربان #باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، #صفای دیگری داشت که #گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نم زده است.
کفش هایمان #حسابی گلی شده و لکه های آب و گل تا ساق پای شلوار #مجید پاشیده بود و این جا دیگر کسی به این چیزها #اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس #شکیبایی خانواده امام حسین علاه، همه سختی های این #مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب(ع) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند.
هوا کم کم #روشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و #دلسوخته عزاداران #حسینی، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت #توقف کنیم.
سالخورده ترین عضو #کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار #موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها #پر شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم و میهمان نوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این #وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه #تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت #سرد و بارانی، چه صبحانه #شاهانه و لذيذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
امروز هوا #سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با #خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملا #گلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر #کفش_ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هرچه سختی می رسید، عین #نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پرشده بود.
طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای #بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار #حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و #مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسید
احمد، در دل سیل #جمعیت و در خلوت #عاشقانه خودمان قدم میزدیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊