eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم. ظرف مایه کیک را در گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از را به دنبال می‌کشید، سلام کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند.... به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی نشست... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨همہ می‌خندیدند و می‌گفتند: اینجا است، یعنی اینقدر با همہ خودمانی، صمیمی و راحت بودند. 👤هرڪسی هر ڪار و داشت، اولین جایی ڪه می‌آمد، منزل ما بود و ایشان هم با رویی برخورد می‌ڪرد. 😓با آن همہ خستگی ڪه از سرڪار می‌آمد، اگر در خانہ بود، یڪ وقت تا ساعت یڪ یا دو می‌نشست. گرم و صمیمی‌ بود و هر چہ در خانہ بود، با جان و دل در اختیار همہ می‌گذاشت اینطور نبود ڪه خودش را برای ڪسی بگیرد و یا در جمعی از حرفی بزند 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با گوشه ، صورتم را از جای پای اشکهایم کردم و دیدم همانطور که نگاهش به است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، ! بلکه بگید جان ما اهل سنت!" چون یه وقت برادر با برادرش یه پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی ! حتی ایشون کردن که باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از خودشون دفاع کنن. هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن." سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی ، به از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!" و مامان همانطور که دستانم را میان دستان با گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! به سعادتت!" و باز آسید سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات را نشانم داد تا دلم به کلام الهی آرامش بگیرد: "تو دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا کردید! نکنید اجرتون با خداست!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊