💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
با گوشه #چادرم، صورتم را از جای پای اشکهایم #خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به #زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: "مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار #شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، #اهل_سنت! بلکه بگید جان ما اهل سنت!"
چون یه وقت برادر با برادرش یه #اختلافی پیدا میکنه، ولی آدم با جون خودش که #مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن که با هم هیچ مشکلی #نداریم! حتی ایشون #سفارش کردن که #شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از #حقوق خودشون دفاع کنن. #مقام_معظم_رهبری هم همیشه تأکید میکنن شیعه و سُنی با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن."
سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی #عقیده، به #دفاع از من قد کشید: "پس از امشب من باید از شما قبل از #دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!"
و مامان #خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با #محبتش گرفته بود، پیام عاشقی اش را به گوشم رساند: "عزیز بودی، #عزیزتر شدی!" سپس به چشمانم دقیق شد و با #لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه ام را ستایش کرد: "تو به خاطر خدا و به #حمایت از همسر و زندگی ات، این همه سختی کشیدی! #خوش به سعادتت!"
و باز آسید #احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات #قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام #زیبای الهی آرامش بگیرد: "تو #قرآن دهها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه #خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا #مهاجرت کردید و این مدت این همه سختی رو به خاطر خدا #تحمل کردید! #شک نکنید اجرتون با خداست!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_دوم
لبخند #تلخی زد و رو به #مجید کرد: "این طایفه #وهابی هم که اول به بهانه تجارت و بعد به هوای #وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور #مقتدر و امنی هستش، #نمیتونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده ها رخنه کنن تا #مغز مردم رو شستشو بدن!"
سپس #چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی #فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: "ولی شما و #خانمت جانانه #مقاومت کردین! شما هم میتونستید کوتاه بیاید یا حتی فریبشون رو بخورید! ولی شما در عوض #مهاجرت کردید!"
و باز دلش پیش #من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: "البته دخترم شما کار #بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، #شیعه_اس! طبیعیه که از افکار #وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی #بصیرت به خرج دادی که فریب حرفهای اونا رو نخوردی و پشت #شوهرت وایسادی! احسنت!"
سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: "ولی خُب پدرت..." و دیگر هیچ #نگفت که خودم هم میدانستم پدرم که روزی یک #سُنی معتقد بود، به پای #هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر #شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و #دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران #ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم الارث نخلستانها، با #وهابیگریهای پدر و برادارن #نوریه همراه شده و میترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسیداحمد از مجید سؤال کرد: "پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟"
و دلم برای #چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی #غم میداد، زمزمه کرد: "پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران #شهید شدن." و
آسید #احمد باور کرد که حقیقتاً من و #مجید در این شهر غریب افتاده ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن "لاحول و لا قوه الا بالله!" اوج تأثرش را نشان داد و #دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه ای تسلی ندهد که به #غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: "پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا خدا رو داری، تنها نیستی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊