eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت ، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بی پروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت : "کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟" و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به انداخت و گفت: "نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونه تون دیدمش. رفتارش اصلا درست نیس!" مادر با پرسید: "مگه رفتارش چطوریه محمد؟" که عبدالله به میان بحث آمد و گفت: "تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!" از اینکه در مقابل یک مرد ، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونه هایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت: "راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!" به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد: "حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!" ولی اثری از لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن "نوش جان پسرم!" جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت: "شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس رو برام میاری؟" و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارف های مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد: "من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک دعوامون شد!" و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: "راست میگه. کلی هم بارِ محمد کرد!" سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد: "نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت." پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من آب میکردند. با تمام وجود احساس میکردم گریه های هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : "اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!" و محمد جواب داد: "چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از من دراومد." عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت: "راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد." از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش میزد. محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: "الهه! نظر خودت چیه؟" و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: "الهه از پسره خوشش نیومده!" و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن تماس گرفت، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم ! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا میداند چقدر بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام شده؟" همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت و پاسخ دلشوره ام را به داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان به جانم افتاده بود که به این سادگی نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست نبود!" و او طاقت نداشت به این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بیرنگ و صورت گرفته هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و همیشگی اش کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و بازی شد. مجید داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط !" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی به بی قراری های من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در تلخ و روبروی هم کز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسيح حسين (ع)» جا مانده بود که رو به کردم و با صدایی که بوی غم می داد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علی اصغر میگفت حسین؟» با سؤال من مثل این که از عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت هم مثل تو گهواره حرف زده؟» و و ندانسته جواب سوال خودم را داده بودم که نه از غصه حوریه که به عشق امام حسین شته، شبنم اشک پای چشمانش نم زد و زیر لب کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگ تری داد؟ اگه معجزه حضرت عیسی به این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر ادامه دهد که صدایش در بغضی شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین به زمین انداخت. ماجرای طفل امام حسین(ع) را قبلا شنیده بودم، ولی هرگز نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای که به احترام حضرت علی اصغر(ع) دلم شکست و بیرمق اشکم جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم شوم، اما به همان ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای حضرت علی اصغر(ع) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پر زدن پاره تن یک مادر چه به دلش میگذارد و به سعادت حضرت ربابکه این مصیبت و سنگین را در راه خدا تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟» که کرده بودم خدا عزیزی دارد که به ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر(ع) بود تا به شفاعت ، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی کند! در برابر لحن و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «اِن شاءالله...» و من دیگر نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم همچون ، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه کنم که تنها آرزویش از گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاورد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊