eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | دست دراز کردم و را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از این همه تنهایی سخت به آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم که گوشی را روی زمین کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداری ام، حسابی و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها زنده بود، هرگز اجازه نمیداد یکی یک دانه اش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسری های نمیشد و باز هم من از خانه میشدم، لااقل در این وضعیت نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان شده بودم، قاب عکس را هم در خانه جا گذاشته و روی این هم عکسی از چهره نداشتم که حداقل در وقتِ دلتنگی با تصویر مهربانش درد دل کنم. خسته از این همه تنهایی و بی کسی، را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در ، امید آمدن مجید را در زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی نشست. همانطور که پشت را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به اخم کرد و با مهربانی پرسید: "چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟" تکیه ام را به پایه مبل پشت سرم دادم و با لحنی ناز، گله کردم: "دیگه شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تو این خونه دق کردم! نه رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!" صورتش از خستگی شده و چشمانش افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم و گفت: "ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!" سپس از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: "عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی ! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجاره اش کنیم. کرایه اش هم بزرگه! إن شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره." و نمیدانست با این خبر نه تنها نکرد که بند دلم شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که با پول خودش خریده بود، کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊