eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: "داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی گفت: "صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط." از لرزش صدایش، حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: "مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: "آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه." در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: "میخوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: "نه مادرجون، چیزیم نیس..." سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: "الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟" همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: "فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم." اما با کمی جستجو در قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: "نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: "الآن میرم از داروخانه میگیرم." پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: "نه ! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره."چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: "حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام." از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم و پاسخ داد: "سلام، ببخشید ترسوندمتون." هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغربم را خواندم و برای شام به آشپزخانه رفتم. را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم سرِ پا بایستم، پای گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب ، عبور میکردند که نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای مرا به عالم شبهای امامزاده میبرد و قلبم را آتش میزد. شبهایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه ، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، را به هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به بست و بلافاصله صدای را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (ع) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم برطرف شد، به اتاق بازگشتم و به رفتم که درِ باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به این چند شب، حسابی دست پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوه های را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من کند، ولی ردّ اشک به روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای امام حسین (ع) گریه کرده است. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊