شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_نهم باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتادم
فقط #گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر #آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب #نحیفش، این همه اضطراب و #نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد.
مجید دست سرد و #لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت #تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "الهه جان! #شرمندم! به خدا من خیلی #صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!"
و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم #برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب #لبریز ترس و تشویش را به سلامت به #صبح برسانیم.
تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از #شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد.
مجید مدام التماسم میکرد تا از #کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به #زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای #کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت.
نفهمیدم چطور خودم را پشت #پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه #خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند.
از همان پشت #پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه #بالا اشاره میکرد که دوباره پایم #لرزید و همانجا روی مبل افتادم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊