eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_نهم باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و
💠 | فقط به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر ، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب ، این همه اضطراب و را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تندتر میشد. مجید دست سرد و را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت پدر بیتابی کنم و لحظه ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: "الهه جان! ! به خدا من خیلی کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!" و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستم پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت الکرسی میخواندم تا این شب ترس و تشویش را به سلامت به برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف میرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید که حالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به چسبیده بودم و نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت میکنند. از همان پشت پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف میزد و مدام به طبقه اشاره میکرد که دوباره پایم و همانجا روی مبل افتادم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊