eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | خسته از این همه بی نتیجه، سرم را به گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان بلند شد. کف دستم را روی گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از سرگیجه چشمانم رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای روی سجاده ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه ای ، چه مجال بود تا با درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به خواب رفتم، گوشی را از زیر برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم: "چی کار میکنی مجید؟ من رو روشن کن!" و او هنوز در پس کوچه های دلواپسی مانده بود که به جای جواب سؤال ، با نگرانی پرسید: "چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام..." و من دیگر ناز و کرشمه های را نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، را از رو کشیدم: "مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حرفم شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم." و دست بلند کرد تا دوباره را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و نگاه کردم و با حالتی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج ! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت خوب شد، دوباره میخریم." دستش را از دور گردنم آورد و پاسخ این همه را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر ..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با زنانه، شوخی کردم: "حالا تو هم پلاتینه، گرونه! اگه کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! بفروشی! به جز حلقه های ، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه میخریم." که از این همه کلافه شدم و با حالتی عصبی کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول ! یه نگاه به اینجاها ! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج ؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من امروز عصر میرم پتو و و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج را نشانم داد: "هنوز ته حسابم مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کنه." و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به اقوام مجید برسد که با خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊