eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | (آخر) بر اثر وزش به نسبت باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به می زدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از موکب برایمان فرتی گرم آورد و چه مرهم بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پر شده و به خس خس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک باز نمی کردند، میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قيام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه می کنم، کفش هایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی می کند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، برایش پرزد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفش ها را مقابل پایم کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این مهربانی اش نشوم. مامان و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس می کردم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊