✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ششم
🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید : «همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید : «پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
🍃از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد : «خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : «یوسف بهتره؟»
😔در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : «#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
🔸سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت : «دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
😢اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : «میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : «اوضام خیلی خرابه!»
💔و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد : «انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد : «نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم : «دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
▪️سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد : «انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد : «#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💣در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد : «تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد : «بلدی باهاش کار کنی؟»
‼️من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت : «نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
😓و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت : «هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
✔️این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد : «انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت؛ او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
🌷عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد : «دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_چهارم
حاج آقا، مجید را با خودش به #ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین #ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر #سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم #لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود.
حاج خانم هم با #خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به #صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با #نگرانی سؤال کرد: "دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟" سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از #شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و #سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به #چشمانم نگاه کرد.
در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در #چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: "چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟" حالا دختر #جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: "چیزی نیس، حالم #خوبه." ولی حاج خانم با تجربه تر از #آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و #چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ #ساده را بخورد که باز اصرار کرد: "دخترم! با من راحت باش! منم مثل #مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم #کمکت کنم!"
و آنچنان #مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش #مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان #گریه نشانش دادم: "یه هفته پیش بچه ام از بین رفت..." و حالا برای #نخستین بار بعد از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست #دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: "بچه ام #دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی #مرده به دنیا اومد..."
دختر جوان از #تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و #مهربان حاج خانم از #اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی #مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این #دلداریهای بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در #آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی #مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا #گریه میکردم. صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: "قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!"
و باز از همه دردهای دلم #خبر نداشت که در این مدت چقدر #مصیبت کشیده و چقدر نیش و #کنایه شنیدهذام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق #قلب غمدیده ام #گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون #مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف #شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد.
سرِ #سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت #تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه #محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و #شربت آب لیمو دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه #دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری #راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی #مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب #مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر #نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای #همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در #آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی #دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
پس از صرف #شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان #تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، #سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی #خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در #اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را #مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم(ع) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند #پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته (به شهادت رسیده) و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و #باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده #پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به #احترام فرزند بزرگوار پیامبر(ص) پاسخ #استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت #مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان #تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊