eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | راننده، اتومبیل را کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و به سر رسیده بود. مجید را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به گرفته و قدمی عقبتر از ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از بودنش بود و به حرمت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم آمد گفت و با نهایت مهربانی کرد تا داخل شویم. خم شد تا ساک را از روی بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مشکل است که خودش پیشدستی کرد، را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن باخبر کرد. با احساس از خجالت و غریبی، پشت سرِ قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان ، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊