eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
273 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
804 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | راننده، اتومبیل را کرد و رو به مجید گفت: "بفرما داداش! رسیدیم!" و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تا کسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و به سر رسیده بود. مجید را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودی خانه را میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به گرفته و قدمی عقبتر از ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از بودنش بود و به حرمت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم آمد گفت و با نهایت مهربانی کرد تا داخل شویم. خم شد تا ساک را از روی بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مشکل است که خودش پیشدستی کرد، را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن "یا الله!" وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن باخبر کرد. با احساس از خجالت و غریبی، پشت سرِ قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان ، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊