eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_دوم همچنانکه #سجاده_ام را می پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم
💠 | نگاه متعجبش به چشمان و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: "منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم..." از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به افتاده بود، زمزمه کردم: "مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (ع) بگیرم!" در چشمانش دریای حیرت به افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله می زدم: "مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو می کنه؟" و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای اعتراف کردم: "خُب منم می خوام امشب بیام از ته دلم کنم!" ناباورانه به رویم و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: "مطمئنم حضرت علی (ع) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای میده!" و با امیدی که در قلبهایمان زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به ای که او پیش چشمانم کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: "مجید جان! برای کجا میری؟" لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: "امام زاده سیدمظفر (ع)". با شنیدن نام امامزاده (ع) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: "من تو این یه سالی که تو این بودم، چند بار رفتم اونجا. به اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!" سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: "الهه! چی شد که یه اومدی؟" و این بار اشکم را از روی گونه هایم نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب دادم: "مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو میکرد تا دیگه ازش دل ببرُم!" سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیره شدم و با گریه گفتم: "ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!" که بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان دعایم شده است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊