eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با قرائت فراز صدم، دعای خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه ای و پر نقش و نگار بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان و دستهای رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به مینگریستم و در میان ستاره های پر نورش، با کسی دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس پوشیده و بر هر بلندی پرچم افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به برساند. سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر ، به ماتم بیماری مادرم به افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، میزدم. گریه های آرام مجید را میشنیدم و شانه هایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانه اش به لرزه افتاده و نمیدانستم مراسم در امام علی (ع) میخواند، ناله میزند یا از شنیدن از آنچه گریه های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد. نمیدانم چقدر در آن حال خوش بودم و همان طور که صورت غرق اشکم را به سپرده و دل پُر دردم را به دست داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی (ع) نجوا کردم که متوجه شدم قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: "الهه جان! قرآن رو بگیر رو سرِت!" پرده ضخیم اشک را از روی کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان . مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمیتوانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم. قرآن را روی قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین را نداشت، خدا را به حقِ خودش سوگند میدادم: "بِک یا الله..." سوگندی که احساس میکردم بازگشتی ندارد و بی هیچ حجابی را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندی که به شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم و هم اکنون پیک از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترینِ انسانها و شریفترینِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: "بمُحمٍّد ..." همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا میداد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: "این سی دی ها رو هم حتماً ببین! خیلی ! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در مورد اینه که شیعه ها میرن تو و به یه مُرده سلام میکنن و ازش میخوان که رواشون کنه!" و من حتی از نگاه کردن به شوم نوریه ابا میکردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این تلف کنم که منِ اهل سنت هم میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می دهند و این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک آنها میدانست که نه تنها که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص) تمنا میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک ! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردِّ پای این تردید در پر رنگتر شده بود، ولی باز هم شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (ص) بود که نمیتوانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه ای از طرف آمریکا و اسرائیل و اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر و به کام در خانه ما خوش رقصی میکرد که باز از همنشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانه ام برود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در جلسات قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم، در مولودی و عزاداری، دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد میشدم و نمازم را به آسید احمد میخواندم. در هنگام ادای نماز در شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر روی هم میگذاشتم و چادرم را روی می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین کنم و این بلا را هم به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه بودم که از روی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع راز دلم را بر مال کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ، گوشه ای مینشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این ، چندان هم از لطف نبود که پای درس مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش فاضله و دانشمند است. پای منبر هم حرفهای جدیدی از مسائل و میشنیدم که گرچه با علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد. مجید هم که دیگر پای ثابت شده و علاوه بر اینکه از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام را هم به همراه آسید احمد در میخواند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊