eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | از حضور این همه مرد و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگ صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه هجوم برادران به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: "الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو نکن! تو که حرفی نزدی، من ! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!" چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر ! ولی تو رو خدا فقط به فکر کن! میدونی که چقدر این برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!" و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!" سپس صورتش به خنده باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: "الهه جان! من قصد کرده بودم و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر ..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف پدر، رنگ از صورت من و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی نهیب زد: "آروم باش الهه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار صدای مجیدم، بوقهای آزاد را که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: "عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟" از حرارت محبت کلامش، یخ زده ام تَرک خورد و با شکسته جواب دادم: "سلام مجید..." و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت است که شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: "الهه جان! حالت خوبه؟" و من با همه که به جانم چنگ انداخته بود، باز دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: "من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟" که آرام نشد و به جای من، باز پرسید: "الهه جان! به من راست بگو! الان چطوری؟" چقدر دلم میخواست کنارم بود تا سنگین غمهایم را پیش چشمان زیبا و نگاه زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: "من خوبم عزیزم! الان که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟" و باز هم باور نکرد که صدای خیسش در گوشم نشست و آهسته کرد: "الهه جان! ، خیلی اذیتت کردم، برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊